از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت...
دستانش را بسویم دراز کرد، آغوشش را برایم گشود، خویشتن را به من عرضه کرد..
چه نگاهی داشت، چه نگاهی... مهربانی از آن می تراوید، از عطوفت سرشار بود، تسلی می داد، آرام می کرد، امید می داد، غم می ربود...
نمی توانستم چشم بدوزمش، چه شکوهی داشت، شرمم می آمد، از خود خجالت میکشیدم، که دریای زلال پاک بی انتها کجا و من آلوده دامن کجا؟ به زمین خیره بودم...
قلبم بالا و پایین می پرید، مدام به قفس تنگ سینه ام فشار می آورد، بی تابی می کرد..چه می گویم؟.. جان می کند.. ناماندگار بود و بی درمان!!!
کم کم لرزه بر اندامم افتاد، سردم بود، دستانم هرمی نداشت، چشمهای بی رنگم چون دو حفره ی بی فروغ و خاموش بود، قلبم فسرده و جانم پژمرده بود..
در برابرم تا چشم کار میکرد، کویر بود و کویر...آفتاب جگر میگداخت، آتش میریخت،.. خرمن جانم سوخت، خاکستر شد، امیدهایم همه پژمردند، جوانه های آرزوهایم همه پلاسیدند...
امان از تنهایی، امان از بی کسی، امان از غربت، از بی همرازی، از بی همزبانی..
تنها بودم، با خودم، با کویر، با برهوت، با یاس...
سر بالا کردم، خواندمش... فریادش زدم...خروشیدم..
که کجایی ای رفیق؟ کجایی آرام جان؟ پس آن "ادعونی استجب لکمت" کجا رفت؟؟
مگر: نیم ز کار تو فرغ همیشه در کارم..... که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم ..... که من تو را نگذارم، به لطف بر دارم"
از تو نیست؟؟
پس آن "نحن اقرب الیه من حبل الوریدت" برای کیست؟
کجاست ابر هدایتت؟ بارانی بفرست... بشوی تمام ناپاکی ها و پلیدی های این جان خسته را، این سینه ی تنگ را از زنگار غم و اندوه پاک کن، مرهمی باش برای دردهایم، امیدم باش، چراغ شب های تارم، روشنایی چشم های خاموشم، یاورم باش، مامنی باش بی پناهی هایم را..
ای مهربانترین مهربانان
تو باش ، تنها تو، که از نبودن دیگران هیچ باکی نیست...
چه نگاهی داشت، چه نگاهی... مهربانی از آن می تراوید، از عطوفت سرشار بود، تسلی می داد، آرام می کرد، امید می داد، غم می ربود...
نمی توانستم چشم بدوزمش، چه شکوهی داشت، شرمم می آمد، از خود خجالت میکشیدم، که دریای زلال پاک بی انتها کجا و من آلوده دامن کجا؟ به زمین خیره بودم...
قلبم بالا و پایین می پرید، مدام به قفس تنگ سینه ام فشار می آورد، بی تابی می کرد..چه می گویم؟.. جان می کند.. ناماندگار بود و بی درمان!!!
کم کم لرزه بر اندامم افتاد، سردم بود، دستانم هرمی نداشت، چشمهای بی رنگم چون دو حفره ی بی فروغ و خاموش بود، قلبم فسرده و جانم پژمرده بود..
در برابرم تا چشم کار میکرد، کویر بود و کویر...آفتاب جگر میگداخت، آتش میریخت،.. خرمن جانم سوخت، خاکستر شد، امیدهایم همه پژمردند، جوانه های آرزوهایم همه پلاسیدند...
امان از تنهایی، امان از بی کسی، امان از غربت، از بی همرازی، از بی همزبانی..
تنها بودم، با خودم، با کویر، با برهوت، با یاس...
سر بالا کردم، خواندمش... فریادش زدم...خروشیدم..
که کجایی ای رفیق؟ کجایی آرام جان؟ پس آن "ادعونی استجب لکمت" کجا رفت؟؟
مگر: نیم ز کار تو فرغ همیشه در کارم..... که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم ..... که من تو را نگذارم، به لطف بر دارم"
از تو نیست؟؟
پس آن "نحن اقرب الیه من حبل الوریدت" برای کیست؟
کجاست ابر هدایتت؟ بارانی بفرست... بشوی تمام ناپاکی ها و پلیدی های این جان خسته را، این سینه ی تنگ را از زنگار غم و اندوه پاک کن، مرهمی باش برای دردهایم، امیدم باش، چراغ شب های تارم، روشنایی چشم های خاموشم، یاورم باش، مامنی باش بی پناهی هایم را..
ای مهربانترین مهربانان
تو باش ، تنها تو، که از نبودن دیگران هیچ باکی نیست...